About the Poet ماث که بود؟
Click Here to Read It in English
«مهدی اخوان ثالث» متخلص به «م. امید» از مفاخر کم نظیر و پر آوازهی خراسان و ایران است. او فرزند «علی اخوان ثالث» از
عطاران و طبیبان سنتی خراسان است که اصلا اهل فهرج یزد بود، اما به خراسان کوچ کرد و با دختری به نام «مریم خراسانی» ازدواج کرد. در سال 1307 شمسی «مهدی اخوان ثالث» دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود مشهد به پایان رساند.
«اخوان» پیش از شعر، به موسیقی روی آورد که با منع جدی پدر روبرو شد و برخلاف میل خود، موسیقی را کنار گذاشت. در سال 1326 خورشیدی رشتهی آهنگری هنرستان مشهد را تمام کرد. به تهران آمد و آموزگار شد و سال 1329 با «ایران اخوان ثالث»، دختر عموی خود پیوند ازدواج بست. «اخوان» سالها بعد نیز در موسسات گوناگون از جمله سازمان رادیو و تلویزیون و بنیاد فرهنگ ایران فعالیت کرد. زمانی نیز با «ابراهیم گلستان» و «فروغ فرخزاد» کار کرد و این همکاری، دوستی و صمیمیتی ویژه بین آنان ایجاد کرد. مدتی نیز در برخی دانشگاهها، ادبیات تدریس میکرد.
آشنایی «اخوان» با «نیمایوشیج»، او را با شعر امروز ایران و جهان آشنا ساخت. این آشنایی بعدها آنچنان عمق یافت که اورا در شمار پیروان و شناسندگان نیما و سبک او قرار داد و از میراث داران بحق «نیما» و شعر نو. در همین زمینه «اخوان» کتابهای «بدعتها و بدایع نیما» و «عطا و لقای نیما» را نوشت که در معرفی «نیمایوشیج» و دیدگاههای هنری و ادبی اوست. در نیمهی دوم دههی بیست به فعالیتهای سیاسی روی آورد و در 1330 سرپرستی صفحهی ادبی روزنامهی « جوانان دمکرات» را عهدهدار شد. در سال 1332 دستگیر و مدتی زندانی شد. دخترش لاله زمانی که او در زندان بود به دنیا آمد.
پس از انقلاب به عضویت شورای هنرمندان و نویسندگان درآمد. در سال 1360 بدون دریافت حقوق و با محرومیت از پذیرفتن هرگونه شغلی، از کارهای دولتی بازنشسته شد و تا پایان عمر خویش در تنگدستی روزگار گذراند.
«اخوان» در سال1369 خورشیدی به دعوت خانهی فرهنگ آلمان برای اولین بار به خارج از ایران سفر کرد و در کشورهای اروپایی ازجمله آلمان، فرانسه، سوئد، نروژ و دانمارک جلسات فرهنگی و شعرخوانی داشت و مورد استقبال ایرانیان مقیم خارج قرار گرفت. چند ماهی پس از بازگشت از این سفر بود که در روز یکشنبه چهارم شهریور ماه 1369 در بیمارستان مهر تهران درگذشت. به خواست او و خانواده اش در جوار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد.
در تنگنای فقر و تنگدستی
در تاریخ فرهنگی_ادبی ما کمتر دیده شده که شاعر، نویسنده و هنرمند متعهدی بتواند مایحتاج زندگی خود را از راه هنرش تامین کند و احتمالا آینده و دوران سالخوردگی و فرسودگی را در رفاه نسبی بگذراند. در رابطه با یادبود اخوان، «کمال رجاء»، این درد و شرمساری روزگاران تلخ هنرمندان و فرهیختگان کشورمان را بار دیگر یادآور میشود:
« در روزگار کودکی و نوجوانیام همیشه از خود میپرسیدم درست که حکمرانان عهد «مسعود» و «ناصرخسرو» و «فردوسی» و «سعدی» و «حافظ»، قومی خودکامه و خویشتنپرست بودند. اما مردم آن روزگاران، مردمی را که از رود گنگ تا آن سوی فرات، سیراب از سرودههای آنان بودند چه میشدهاست؟…تا آنجا که «مسعود سعد» در حصار نای بنالد و «ناصرخسرو» آوارهی جهل قشریان گردد و «فردوسی»، خاکسترنشین مصیبت پیری و نیستی شود و «سعدی» پای در گل داشته باشد و «حافظ» ناخواسته و ناگزیر، بر خوان حاکمان خونخوار بنشیند؟
آیا مردمی که قرنهاست بالندهی آداب و سنن آنانیم، نمیتوانستند دستکم گرده نان آغشته با خورشی به آستان آن بزرگان پیشکش کنند و ضمادی بر زخمهای عمیقشان نهند؟
این پرسشها جانم را میخلید تا چند سال بعد که دریافتم امروز نیز عفریتگان بیتفاوتی همچنان بر پیکر ادب و هنر ما میتازند، تا آنجا که «فروغ فرخزاد» در نامهای خصوصی و منتشر نشده نوشت: « مثل همیشه، فقیر و بدبخت و تنها هستم…» و «اخوان ثالث» سالهای پس از انقلاب نوشت: «اخیرا با کلی قرض و قوله و فروش مادامالعمر تمام آثار و با شراکت، نیمی از خانهای خریدم که چون چندی است نمیتوان قسطهای قرض بانک را بدهم، یحتمل همین روزهاست که چوب حراج به صدا درآید…»
و امروز همچنان از خود میپرسم ما چگونه آدمیانیم که این مایه فقر و تنهایی و تنش را در حیات بزرگانمان میبینیم و از شدت اندوه و شرمساری در خود نمیشکنیم؟!
«اخوان» زندگیای پارسایانه ، بی تجمل و ساده داشت. نداشتن شغل، محروم ساختن او از پرداختن به کارهای دولتی و نبود هیچگونه تامین و رفاه نسبی، حال و آینده را برای او تلخ میساخت. با این وجود اخوان شاعری بود که «جز از رنج دیگران ننالید.»
«حمید مصدق» میگوید: «در عین نیاز مندی، بینیاز بود و برای جیفهی دنیوی سر بر هیچ مقامی خم نکرد.» و «عماد خراسانی» دوست و همشهری دیرینهی او میگوید:
«این درد ندارد که «اخوان» بعد از چهل سال قلمزنی، در مقدمهی همین کتا ب اخیرش (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم)، پس از اظهار ارادت به دوستان و ابراز حقشناسی می گوید: « بیهیچ رودربایستی و شرمندگی میگویم که در این اواخر، شش هفت هشت سالی هست که زندگی من از رهگذر محبت اینگونه دوستان می گذرد. همهی درآمدهای من قطع شده است. من بودم و قناعت به درآمد کتابهایم ( که به لطف و عنایت و محبت حضراتی که نام برده شناختهاند) دارد روز به روز فشرده و فشردهتر، کمتر و کوتاهتر میشود. بقول معروف آب میرود…»
سبک شعر اخوان
« اخوان» را میراثدار« نیمایوشیج» و بزرگترین شاعر معاصر در زنده کردن سبک کهن خراسان میدانند. تعریف زیبایی که او از شعر ارائه میدهد، خود بیانگر درک و شعور او ازاین بخش از ادبیات ماست:
« شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بیهیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ما ها داریم، زندگی شعری نیست. باید همهی عمر، هستی، هوش، همت، همهی خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد.»
***
نظر و دیدگاه چند تن از صاحبنظران عرصهی ادبیات معاصر ایران در بارهی اخوان و سبک و شعر او.
«سیمین بهبهانی» در مورد سبک و شعر اخوان میگوید:
« «اخوان» در تلفیق زبان و مکتب خراسانی و قالب نیمایی درخششی دارد که اورا در ردهی شاعران بزرگ این سرزمین قرار می دهد. بیتردید میتوان اورا، پس از« نیما»، با عنوان« بزرگ» مشخص کرد. در شعر نو وجودش ستونی بود که یک گوشه از سقف این بنای تازه برپا شده را بر دوش خود نگاه میداشت. او واسطهای بود میان جریانات محیط با شعرش. مثل یک عصب، کنشهای بیرونی را به مغز انتقال میدهد، سپس شعر او واسطهی این انتقال است. او همیشه راوی اوضاع جامعهای بود که در آن میزیست. گاه با فریاد، گاه با ناله، گاه با آهی دردآلود.
شعر«اخوان» غالبا یک شعر روایی است. مثل یک داستان از همان اول دامنت را میگیرد و به دنبال خود میکشاند. میخواهی بدانی آخر کار چه می شود. « کتیبه»، « مرد و مرکب» و« قصهی شهر سنگستان» نمونهی خوبی برای این نوع از کار او هستند.
در این تردید نیست که «اخوان» با تسلط کم نظیری که در زبان فارسی داشت توانست شعر نیمایی را با ویژگی روایی و در کلامی حماسی یا با سیلانی تغزلی ادامه دهد. او در این قالب، محتوایی عرضه میکرد که پرشور بود و فاخر و درعین حال تصویرگر واقعیت خشن ایران معاصر. اگر سنتگرایان در بعضی موارد زبان «نیما» را نمی پسندیدند، برای زبان «اخوان» جز ستایش نمیتوانستند داشته باشند. اما «اخوان» کم کم از تاثیر زبان نیمایی خارج میشود و ابداعاتی میکند. او زبان و مکتب خراسانی را در قالب نیمایی مینشاند. در شعر «زمستان» این توفیق کاملا آشکار میگردد و صلابت و زاویه های تند خراسانی در شعر «اخوان» نمودار میشود:
ای درختان عقیم ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانهی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالیهای گردآلود هیچ بارانی شما را شست نتواند…
شعر« زمستان» که در سال 34 سروده شد در میان جوامع ادبی تهران حادثهای تلقی شد و مانند سرودی ملی بر زبانها جاری گشت.»
«فروغ فرخزاد» در گفتگویی که با« سیروس طاهباز» در بهار 1342 داشته در مورد« اخوان» و شعر او چنین میگوید:
« «اخوان»، بهر حال در ردیف « نیما» و« شاملو»ست . یکی از آن آدمهایی که اگر هم دیگر شعر نگوید، به حد کافی گفته. شعر« اخوان» به شکل خیلی صمیمانهای هم مال این دوره است و هم مال خود «اخوان». زبانی که او در شعرش بوجود آورده برای من همیشه حالت زبان «سعدی» را دارد. مشکل است که آدم کلمات رگ و ریشهدار و سنگین زبان فارسی را بیاورد پهلوی کلمههای زبان روزانه و متداول بگذارد و هیچکس نفهمد. یعنی این کار را آنقدر ماهرانه و صمیمانه انجام بدهد که آدم بی آنکه متوجه بشود، بگذرد. مثل شعر« سعدی» و کاری که او با کلمات عربی میکرد. اما این ظاهر شعر اوست. اصل کار حرفی است که با این کلمات زده میشود. حرفهای «اخوان» حرفهای کوچکی نیستند. از غزلها و قصیدههایش که بگذریم، آنقدر به ما نزدیک است که انگار در خودمان دارد حرف میزند. به نظر من او کامل است. یعنی شعرش، هم فرم دارد، هم زبان جاافتاده و شکل گرفته، هم محتوای قابل تعمق و هم فضای فکری و دید. فقط به نظرم میرسد که بعضی وقتها او خودش هم فریفتهی مهارتها و تردستیهایش در بازی با کلمات میشود. البته این جزء خصوصیات شعر اوست
«محمدرضا شفیعی کدکنی» در گفتگویی که به مناسبت درگذشت «اخوان» با رادیو لندن داشته در بارهی او میگوید:
«به نظر من «اخوان» یکی از نوادری است که در تاریخ فرهنگ هر ملتی به ندرت در هر قرنی، یکی دوتا پیدا میشوند که مظهر تجدد واقعی و حفظ سنت و جوانب درخشان سنت آن ملت هستند و از لحاظ تاثیری که اخوان بر فرهنگ شعری بعد از خودش داشته است، به نظر من بعد از نیما هیچیک از شاعران معاصر، تاثیری خلاق، به اندازهی تاثیر او نداشتهاند.دیگرانی ممکن است باشند ولی به تعبیر خود او، غالبا تالی فاسد دارند و تاثیرات منفی. او بزرگترین کیمیاگر زبان فارسی بود. کسی که با کلمات فارسی، طلا درست میکرد. سکه میزد. سکههایی که بدون تردید تا زبان فارسی هست این سکه ها رواج دارد و غالب این شاهکارها هیچگاه از یاد و حافظهی دوستداران شعر فارسی نخواهد رفت.
اگر امروز آماری از حافظهی شعری دوستداران شعر معاصر فارسی در سراسر جهان گرفته شود، بیشترین ذخیرههای شعری که در حافظهی دوستداران شعر هست، ذخیره ی شعر «اخوان ثالث» است. این بزرگترین دلیل و سند امتیاز او بر همهی اقران اوست. او همان موقعیتی را در بافت شعر معاصر ایران دارد که به نظر من، «حافظ» در ادبیات کلاسیک ما دارد. همان حضوری را که «حافظ» در حافظه و ذهن دوستداران ادبیات کلاسیک ما داشته، شعر «اخوان» همانگونه حضور را با در نظر گرفتن شرایط تاریخی و فرهنگی عصر او در فکر و ضمیر اکثریت دوستداران شعر جدید فارسی دارد و این توفیق اندکی نیست.»
با آوردن دیدگاه «نادر نادرپور»، در مورد سبک و شعر اخوان، در این باره بسنده می کنیم:
«نادرپور» معتقد است که «امید»، در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سو گ او بر گذشته، مجموعهای بوجود آورده که خاص او بود و اثری عمیق در همنسلان او و نسلهای بعد گذاشت. شعر او یکی از سرچشمههای زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. «اخوان» میراث شعر و نظریهی نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونهای ایجاد کرد که بدون این که از سنت گسسته باشد، بدعتی برجای گذاشت.
«اخوان» مضامین خاص خودش را داشت. مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت. (این سوگ گاهی به ایران کهن برمیگشت و گاه به روزگاران گذشتهی خودش و اصلا سرشار از سوز و حسرت بود) این مضامین، شیوهی خاص «اخوان» را پدید آورد. به همین دلیل در او، هم تاثیری از گذشته میتوانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران، یعنی نسل بعدی میتوان مشاهده کرد.»
مایهی موسیقی در شعر «اخوان»
بسیاری از ما، «مهدی اخوان ثالث» را یک شاعر بزرگ، توانا و برجسته، میراثدار شعر «نیمایوشیج» و زندهکنندهی سبک نیمایی و سبک خراسانی میدانیم. اما شاید همه ندانند که او پیش از این که با دنیای شعر عجین شود علاقهای وافر به موسیقی داشت و پدر از سر دلسوزی و باصطلاح آیندهنگری، تمام تلاش خود را بکار برد تا از دنیای موسیقی دورش سازد.مقداری از نوشتهی او را که در این مورد قلمی کرده است عینا در اینجا میآوریم:
«…در آن وقتها من قبلا با یک هنر دیگر، با موسیقی هم کمابیش سروسری داشتم – خیلی پیشتر از شعر و بیشتر هم – یعنی پنهانی برای خودم چندی بود که تار میزدم و پیش استادی مشق و تمرین میکردم و کمابیش در آن راه مثلا پیشرفت هم کرده بودم، تا آنجا که دیگر کم کم ترانههای آن روز را تا حدی که بشود شنید، از آب درمیآوردم و به بعضی دستگاههای موسیقی ملیمان آشنا بودم. ماهور و همایونی، ترک و شوری، افشاری و سهگاهی و خلاصه درآمد و فرود و اوج و حضیضی میشناختم و دستم با پرده های ساز کم کم آشنا شده بود و مضرابم قوت گرفته بود و دیگر امروز و فردا بود که کارم با موسیقی از کنج پستو و اتاق خانه، به سالن و تالارهای بیرون از خانه کشیده شود. چنان که چند باری هم چنین شده بود و پدرم هنوز خبر نداشت. یا داشت و به روی خود نمیآورد. وقتی کار من با تار و موسیقی به اینجاها کشید و پدرم یکی دوبار، روزی یا به قول سعدی «شبی بر نوای پسر گوش کرد»، در گوشش انگار زنگ خطری را به صدا درآوردند.
یک روز جمعه، در خانهی باغ مانندی که در محلهی سراب داشتیم مرا صدا کرد و پیش خود نشاند و آرام آرام بطوری که توی ذوقم نخورد، شروع کرد به نصیحت و دلالت که پدر جان تو جوانی و غافلی، نمیدانی،نمیفهمی، عاقبت کار را نمیبینی. من خیرخواه و پدر دلسوز تو هستم و از این قبیل حرفها.
نتیجهی نصایح آن شادروان این بود که موسیقی نکبت دارد و مملکت ما طوری است که هر کس در آن، دنبال این هنر برود عاقبت خوشی ندارد. چند نفر از استادان درجه اول موسیقی را هم مثال زد و زندگی پریشان و آشفته و روزگار بیسر و سامانی و عاقبت بد ایشان را برایم شرح داد و خلاصه گفت من گذشته از آنکه پدر تو هستم و حق دارم به تو امر و نهی کنم، اصلا از راه دلسوزی هم راضی نیستم که تو دنبال موسیقی بروی و عمر خودت را در این راه تلف کنی. می گفت من خودم از موسیقی لذت میبرم و هوش از سرم میرود وقتی یک پنجه تار شیرین یا کمانچه پرسوز و شور میشنوم، ولی از لحاظ مصلحت زندگی راضی نیستم که تو گرفتار این هنر نکبت بشوی.
چند روز بعد هم در سایهسار کوچهی پهلوی، آن دکهی عطاری و دوا فروشی و طبابت قدیمی که داشت، پسینی، پدرم مرا به تماشایی دعوت کرد. یعنی مرد سیاه سوخته و بلندبالایی را نشانم داد که عبای نازکی پاره پوره بر دوش انداخته و در آن کوچه به خواهش پدرم بر چهار پایهی کوچکی نشسته بود. در کنارش یک استکان بزرگ چایی دبش و سیاه قهوه خانهی نزدیک دکان، و پاکتی جیگاره و چوب سیگاری دود زده و کهنه دیده میشد. همچنین تار دسته صدفی کوچک و قشنگی که از زیر عبا به در آورده بود و برای ما مینواخت. اسم این مرد خود سوختهی پریشان و ژولیده، «فارابی» بود. نوازندهی دوره گردی که گهگاه، اینجا و آنجا به خواهش خواستارانی که پشیزی چند، مزد پنجهی شیرینکار او را میپرداختند، تار مینواخت.
آن روز عصر هم «فارابی» به خواهش پدرم برای من، در سایهسار ان کوچه نشسته بود و تار مینواخت و کم کم رهگذری چند نیز به تماشا و شنیدن ایستاده بودند و محو پنجهی افسونکار آن نوازندهی دوره گرد مشهدی شده بودند. من نیز هوش باخته و مسحور، حیران آن حال و هنجار بودم و میدیدم و میشنیدم که آن روز عصر تنگ که به شب پیوسته بود، «فارابی» آن مرد ژولیده و پریشان با چه سحرانگیزی عجیبی نواهای فراموش شدهی کهن و آن ادای پرشور و سوز را از پردههای آشنای ساز بیرون میخواند و «چون مشتی افسون در فضای شب رها میکرد».
یک دو ساعتی با فواصل کوتاه – که «فارابی» در آن فواصل احیانا جیگارهای روشن میکرد و دودی میگرفت یا از قوطی کوچک حلبی که از جیب به در میآورد، حبی به دهان میانداخت و جرعهای چایی بر روی آن مینوشید -– من غرق و حیران تماشا و سماع روحانی آن ساز و شیفتهی آن سرود بودم، و سرانجام پدرم از «فارابی» خواست که از ماجرای زندگی خودش و پدرش برای من حرف بزند.
او با صداقتی عجیب و دلسوزی رقتباری گفت که چگونه پدرش با ناکامی و بدبختی وصف ناپذیری در گوشهی ویرانهای در یکی از محلات جنوبی مشهد در اوج سیهروزی و بیچارگی جان داده است و تنها میراثش برای پسرش که همین «فارابی» باشد، همین تار دسته صدفی کوچک بوده است و همین هنری که به او آموخته ( و الحق هنری در حد اعلا).
میگفت پدرم باز در روزگار بهتری بسر میبرد. هنرش آنقدر خریدار و دوستدار داشت، که او توانست در خانهای اجاری سرپناهی داشته باشد، زنی بگیرد و صاحب فرزندی شود. من که همین را نیز نداشتهام و نتوانستهام داشته باشم و هم امروز و فرداست که نه در گوشهی خانهای اگر چه بیسامان، بلکه در گوشهی کوچهای، خیابانی، یا خرابهای متروک، هوحقی بکشم و دعوت مرگ سیاه را لبیک اجابت بگویم. همینطور هم شد. گویا دو سه سالی پس از آن روز، پدرم خبرش را برای من آورد. با قطرهی اشکی در گوشهی چشم که از من میپوشید، اما دیدم.
باری بگذریم. پدرم آن دعوت «فارابی» و شرح زندگی و نقل ماجرا را برای من، برای تنبیه و بیداری من ترتیب داده و آراسته بود که البته چندان هم بیاثر نبود. نه تا آنجا که من ساز و موسیقی را فیالفور رها کنم، بلکه تا آن حد که بدانم حال و روزگار از چه قرار است و سرانجام مرد هنری، مردی که نمیخواهد جز به آستانهی هنر به هیچ آستانهای سرفرود آورد، چیست و چگونه.»
قسمتی از نوشتهی «یادی از گذشته»
آنان که در مورد اشعار و سرودههای «اخوان» پژوهش کردهاند، به درستی بر این باورند که نقش موسیقی و ردیفهای موسیقی ایرانی، در شعر او به خوبی دیده میشود. « سیمین بهبهانی» در این مورد، چنین میگوید:
«در این تردیدی نیست. «اخوان» موسیقی ایرانی را خوب میشناخت. خودش هم تار میزد. گاهی، آواز هم خسته خسته میخواند. بسیاری از شعرهای نیماییِِ «اخوان»، کاملا گرتهبرداری از یک دستگاه موسیقی است. «درآمد»، چند نت اصلی و باصطلاح مایه و لحن عمدهی دستگاه است. نوازنده پس از درآمد، به آوازها و گوشههای بعدی سر میزند، مایههای خاص آن را مینوازد و به ترتیب پس از هر گوشه یا آواز، به مایهی اصلی درآمد یا همان چند نت فرود میآید. این شگرد تا پایان دستگاه ادامه دارد. «اخوان» همین گشت و واگشتها، همین فراز و فرودها را در یک شعر نیمایی عرضه میکند.
شاعر هر چه از درآمد دور میشود، بیشتر اوج میگیرد و هیجان الفاظ بیشتر میشود. انگار که خواننده نهایت قدرت حنجرهی خود را به کار میگیرد، یا نوازنده بیشترین مهارت را در نواختن زخمهها عرضه می کند و سپس قافیههایی که حکم همان نت های اصلی و مایهی دستگاه را دارند، محل فرود این اوج میشوند.
شعرهای «زمستان»، «روی جادهی نمناک» و «پرستار» نمونهی خوبی از این شیوهی او هستند.»
«سیمین بهبهانی» در گفتگویی که پس از مرگ «اخوان» در بارهی او و شعرش داشت، در این باره اضافه می کند:
«از این گذشته، «نوخسروانی»ها احتمالا ترانههایی هستندکه اخوان به هنگام سرودن، آنها را زمزمه می کرده است و گاه هم حضوری چنین می کرد. «سرکوه بلند» و فهلویات او هم از آنهاست که در موسیقی محلی ایران الحان متنوعی به آنها اختصاص دارد. «قولی در ابوعطا» و «قولی در سه گاه» احتمالا دو تصنیف یا دو ترانه هستند که «اخوان» آهنگی هم برای آنها ساخته است و جای «درآمد» و گوشه های مختلف را تعیین کرده است.»
«اخوان ثالث»، رندی از تبار «خیام»
واژهی «رند»، در«فرهنگ معین» از جمله چنین تعریف شده است:
«زیرک و حیلهگر، آن که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سالم باشد، آن که شراب نیستی دهد و نقد هستی سالک بستاند..»
و در فرهنگ «دهخدا» اینگونه آمده است:
«…ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. بر گروهی گویند. منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل. هوشمند و باهوش و هوشیار. آن که با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند، شناسد. نه چون مردم عامی.
در اصطلاح متصوفان و عرفان، رند به معنی کسی است که جمیع کثرات و تعینات وجوبی ظاهری و امکانی …را از خود دور کرده و سرفراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی به مرتبت رفیع او نمیرسد.»
بسیاری براین صفت، باورمندند که «مهدی اخوان ثالث» رندی است از تبار «خیام». آنان که ویژگیهای والای او را برمیشمرند، بر این صفات تاکید کرده اند که فقر او فخر بود، زندگی پارسایانه و دور از تجملی داشت و مناعت و بزرگواری و ثروت معنویش زبانزد خاص و عام بود.
«حمید مصدق » میگوید که در عین نیازمندی بینیاز بود و برای جیفهی دنیوی سر بر هیچ مقامی خم نکرد. »
و «مرتضی کاخی» مینویسد:
« «اخوان ثالث» رند هوشیاری از تراز و سلالهی رندان و راستانی چون «خیام» و «حافظ» بود. او شیفته ی دو نمونه از انسان بود و با چراغی از شعر و شعور به دنبال این دو آدم می گشت و به ستایش آنها می نشست. یکی انسان رند باستانی یا به قول خودش، «زندیق»، و دیگری انسانی ایرانی.
او خود تجسم و تجسد اینگونه رند بود . رندی از تبار بی خدشهی «ابر رند همهی آفاق، مست راستین، خیام» و «خواجهی خواجگان بزرگ، پاکیزه گهر، بهشتی سرشت، لطیف طبع، جاودانیاد،حضرت حافظ». رندی نشسته بر پشت زمین که عالمسوز بود و با مصلحتبینی کاری نداشت. نام این دو بزرگ را با بزرگی دیگر و قدیمتر، یعنی خدایگان عرصهی سخن پارسی و مظهر نیک پنداری و درست رفتاری و غیرت ایران زمین، «فردوسی»، همیشه با عشق و ارادت کامل بر زبان میآورد.
بخاطر همین رند و به دنبال چنین پدیدهی فرازمندی از جهان آفرینش و بر اثر روح رندانهای که در جان شیفتهی او شکفته شده بود، سرشار از عشق به زندگی بود گیرم که زندگانی خود را که هرگز با راحت خیال درنیامیخت، چندان به جد نمیگرفت. اما زندگی و زندگی خود را چرا.
رند او مظهر هوش و روشنبینی و همت بلند استغنای طبع و جهانبینی ژرف و شجاعت اخلاقی و تسلیمناپذیری و طنز و طیبت، خلوص باطن و صفا و صداقت و هزار صفت برجستهی دیگر بود، که من هیچکسی را نمیشناسم که از عهدهی وصفش بدرآید. «اخوان» در جستجوی چنین مخلوق عظیمی بود و این مخلوق را در تاریخ، تاریخ زندگی بشر،در شکل کاملش، به صورت «خیام» و «حافظ» دیده بود.
این رند، رند قصه و قصهبارگان نبود؛ وجود داشت. هویت داشت. خور و خواب داشت. مبدأ و معاد داشت. انسان بود. انسان دو پا. انسان فرهنگی ایرانی. او به انسان عشق میورزید . به هر انسانی. خواه ایرانی و خواه غیر ایرانی. کینه توز و کینهورز و خامل منزلت نبود. اما چرا. کینه ورز هم بود. کینهی او به حرامیان و متجاوزان و ریاکاران تاریخ حد وحصر نداشت و در بیان و تبیین این کینه، نه سیاستمدار بود و نه مصلحتجو. اینها به درد کار «ملک» میخورد نه این رند عالمسوز.
ساده بود. خلوص محض بود. بیتکلف بود. روستایی بود. «من روستاییام، نفسم پاک و راستین». اما تا بخواهی هوشیار و زیرک و رند بود. حتی در انتهای بیهوشی و فراموشی شبانهاش، باز اگر مطلبی راجع به شعر و بویژه شعر خودش میشنید، بیدار و قبراق و سردماغ (و به قول خودش«پلنگ» ) میشد و به قلب حادثه میزد. میخوابید، بیدار میشد. آواز میخواند. با خلق صنعت میکرد. طنازی و رندی و سرمستی محض می شد. نکته های ماندگار و رندانه و هوشمندانه ای می گفت که آدم حیرت میکرد و در او غرق می شد. حل میشد و میرفت با او. استثنایی بود…»
قسمتی از مقالهی «رندی از نسل خیام» نوشتهی مرتضی کاخی
هوشنگ گلشیری» نیز در مقالهای با همین نام یعنی «رندی از تبار خیام»، سه ویژگی بارز را به «اخوان» نسبت میدهد که این سه ویژگی، او را از معاصرانش و حتی «نیما» متمایز میسازد:
«اول این که شعر او در فاصلهی 32 تا 40 (سال سرودن کتیبه که میتوان آن را بتقریب پایان بینش قبلی و شروع بینش جدیدخواند.) و حتی تا همین سالهای اخیر شاهد زمانه بوده است.یعنی برغم آن امیدهای هم دروغین و هم کلیشهای که در آثار اغلب شاعران سیاسی موج میزد، اخوان بر آن چه بود شهادت میداد.
دوم رندی اوست که عامترین مختصهی اوست و دورهی نو اوستایی او را نیز دربرمیگیرد. این رندی که گفتیم میراث «خیام» است و گاه حافظ سبب شده است تا اعتقادات مرحلهای خود را چندان هم به جد نگیرد و حتی خود را به سخره بگیرد، که این خود از مختصات رند است…
سومین مختصهی «اخوان»، تعلق او به ایران است و نفرت او از هرچه بهاصطلاح انیرانی است، آن هم برخلاف رسم زمانه ـ بازگشت به سنت اسلامی شریعتی و آلاحمد از یک سو و فرنگی مآبی از سوی دیگر، که شاید همان سنتی است که از ادبای خراسان چون سید محمود فرخ به ارث به او رسیده است…»
مقالهی «رندی از تبار خیام» نوشتهی «هوشنگ گلشیری»
چاووشیخوان این کاروانم!
و بالاخره بخشی از موخرهی «از این اوستا» که اخوان ارادت خود را نسبت به بزرگانی چون «فردوسی»، «حافظ» و بویژه «خیام» میرساند:
« من اکنون چاووشیخوان این کاروانم. کاروان بیداری و شرف و رادی و آزادی، کاروان بهزیستی امروزین و درخور امروز. کاروان ابدیت و جاودانگی و اندیشه و ذوق وخرد آدمی و بنیادی برای زندگی که هر روز به اقتضای حاجات و نیازهای زیستن نو میشود. از نو میروید، جوانه میزند و کهنگیها و فرسودگیها و ناهنجاریها را از خود میزداید و دور میکند و به جایش آنچه درخور ولازم و سودمند است میزاید و میآراید، چون پیغام پیروزترین مرد تاریخ عالم، افتخار «نیشابور» چنین است. اگر چه به نام «مارکوس» جرمنی مشهور شده…»
«اخوان» عاشق «ایران»، «مشهد» و «توس» بود. خاک «توس» را که جایگاه «فردوسی» بود، فردوس برین می دانست. آرزو داشت که ارامگاه ابدیش جایی در کنار و جوار رند راستین، «خیام نیشابوری» باشد، یا در کنار حماسهسرای بزرگ ایران، «فردوسی توسی» که افتخار ایران و ایرانی است. و چنین شد. او تنها فردی است که در داخل محوطهی آرامگاه حماسه سرای توس،منزلگاه ابدی دارد. در کنار «فردوسی» که شیفتهی شکوه و جلالش بود.
اخوان و گذار او به دنیای اسطورهها
از جمله ویژگیهای بارز و برجسته ای که در مورد شعر «اخوان» ذکر میکنند، توانایی او در استفاده از شعر کهن فارسی و سبک خراسانی و توجه آگاهانه و ارج نهادن به میراث کهن ایرانی، افسانهها، متلها و اسطوره ها در شعر اوست. همگی بر این باور هستند که او به ادب کهن فارسی به خوبی آشناست و در گزینش واژهها و کاربرد متلها، اسطورهها و افسانههای ایرانی در شعرش بیهمتاست. در این زمینه، خود «اخوان» در کتاب «از این اوستا» چنین آورده است:
«نکتهی مهم دیگر که در بعضی از آثار شعری امروز درخور توجه است مسالهی اساطیر و افسانهها و زمینه های افسانگی پس پشت شعر است که با بسیاری از وجوه شعر قدیم تفاوت دارد. شعر و ادب قدیم ما و اغلب آثار شعری این هزار سالهی ایران و زبان ملی ما، فارسی، از لحاظ اساطیر و افسانههای پس پشت شعر، زیر تسلط قصص سامی و عربی و اسلامی است…
افسوس و صد افسوس، جز چند تن پاکان و نیکان و آنان که در مسیر دیگری بودهاند از قبیل «دقیقی»، «فردوسی» و «اسدی» و «فخرالدین اسعد»، «خیام» و تک و توکی دیگر(قدمای اقدم البته این آلودگی را کمتر داشتهاند) بقیه اغلب و اغلب آثارشان از لحلظ افسانه و اساطیر زیر سیطرهی داستانهای عربی و سامی است.»
***
«اخوان »، ضمن اشاره به «مثنوی»، و «کلیات سعدی» که در آنها از قصص غیر ایرانی یاد می شود، ادامه میدهد:
« بهر حال این وضعی است که شعر و ادب گذشتهی ما از لحاظ قصص و اساطیر و داستانها دارد و برای ما امروز درخور تامل و عبرت و دقت است. البته همهی اسطورهها و قصص دیرین، میراث فرهنگی بشری است و سختگیری و تعصب، خامی است. من حتی پایه را بالاتر میگیرم و میگویم بله اساطیر رومی و یونانی، چینی و هندی، آلمانی و انگلیسی، حتی آفریقایی و آمریکایی، تمام اینها، مواریث فرهنگ و تمدن بشری است و جای دارد که شعر و ادب و موسیقی و نقاشی ومجسمه سازی و غیره و غیره، در همه جای دنیا از این مردهریگ عمومی عالم استفاده کند.
در این خصوص حرفی نیست و تعصبی نیز در کار نه. مطلب این است که در قیاس با شعر گذشتهی فارسی، که چنان وضع و حالی از لحاظ قصص و اساطیر دارد، من می گویم امروز به جبران بیخبری گذشته، ما به فریاد آن دنیای عظیم پر از لطف و زیبایی، به فریاد یک مظلومیت و محرومیت تاریخی میتوانیم برسیم. یک دنیای فراموش شدهی بزرگ و عجیب و زیبا از میراث افسانگی نیاکان آریایی خود ما. اینست مطلب و تعصب نیست فریادرسی است.
این است که من رهایی از قید اساطیر و افسانههای سامی و عربی و اسلامی را- که آن همه در عرض هزار سال، مکرر و مبتذل شده – و آنچه مربوط به عالم این معنی است از وجوه و شاخصههای شعر امروز میدانم. به فراموشی و ترک سپردن آن همه قصههای لطیف و زیبا و درخشان و بکر، در طی هزار سال شعر و ادب فارسی، در واقع برای بعضی، قتل غیر عمد آن زیباییها و افسانههاست. ما میخواهیم احیا و رستاخیزی در این خصوص صورت گیرد و از این رو پرداختن به آن دوشیزگان پاکیزهی هزار ساله را در شعر امروز از وجوه تازگی و زیبایی و بکارت کار میدانم.»
برگرفته شده از موخره ی « از این اوستا»
***
آنچه که در زمینهی توجه «مهدی اخوان ثالث» به قصهها، متلها، افسانهها و اسطورههای ایرانی میآید چکیدهای است از گفتار چند صاحبنظر در این مورد:
«احمد کریمی حکاک» میگوید که:««اخوان » در سنت عظیم شاعران حماسی، یک قصهگو است. طرح بیانی او آمیزهای از قصههای عامیانه، اسطورههای قدیمی فارسی و تظاهری از زندگی اجتماعی همیشه حاضر امروز ما است.»
«ماشاءالله آجودانی» بر این امر تاکید میکند که:
« برخورد «اخوان» با گذشتهی ما به چند شکل صورت گرفته و عمدتا آگاهانه بوده است و خود اخوان در جایی این معنا را مطرح کرده است که من سعی کردهام به جای قصهها و داستانها و روایتهای سامی، از داستانهای ایرانی در شعرهای خود استفاده کنم.»
و « نادر نادرپور» نیز یکی از مشخصه های شعر« اخوان» را نیز در همین امر میداند:
« اهمیت « اخوان» بعنوان یکی از مهمترین شاعران دورهی اخیر، در این بوده که چهره به سوی ایران کهن گردانده است و از آن جا در تصور خود، اسطوره ای ساخته که همه چیز را بر آن قیاس میکند.او مدینهی فاضلهای از ایران کهن در ذهن خود ساخته است.و این ایران کهن است که الهام بخش اوست در نیکیها و خوبیها و آنچه را که میپذیرد و دلخواه است با معیار و مقیاس آن مدینهی فاضله میسنجد.»
Leave a Reply